حس غریبی دارم
حس تنهایی ِ غریبی
حس کسی که
رو به تو تمام راها را میرود...
و کسی از او نپرسید
در دلش چه میگذرد...
نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند ...
دلتنگم...
دلتنگ تو ... دلتنگ حرفهایت ...
دلتنگ آغوش گرمت ...دلتنگ بوسیدنت حتی ...
از دیدن روزهای بی تو بودن آزرده که می شوم به همه می پرم
تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند ...
این روزها
پی ِ هر شبی که می گذرد ، روزی از عمر می گذرد....
تمام نیرویم را در خود جمع میکنم...
بی هیچ اغماضی همه اش را می طلبد
فرو می کشد
و من تمام می شوم و آغاز میشوم در تو.....
در آخر
زمزمه ای در سرم مرور می شود:
" ......................"